این چِنان.
تصور جسمانه ای که من از خدا،از هفت هشت سالگی تویِ ذهنمه،از این مجسمه ای هست که جناب ابوالحسن خان صدیقی ساخته و تویه مجموعه آرامگاه فردوسی نصب کردن.من همیشه ی خدا،خدا رو اینطوری تصور می کردم و می کنم،خب قَدَّم کوتاه بود و مجسمه رویه ی یه جایگاه بلند بود و بعداً که از عرش و اریکه ی قدرت و غیره شنیده بودم،اون چیزایی که از دستارِ به سر بسته شده ی مجسمه به ذهنم میومد در باب قدیمی و سنتی بودن و مُلا بودن و نسبتش با دین و عمامه ای که روحانیون به سرشون بود،اون سفید بودنش که نشانه ی پاک و بی ریا و شفاف بودن خدا بود برام؛در واقع همه و همه این ها باعث شدن که نماد خداوند روی زمین برای من بشه مجسمه ابوالقاسم خان فردوسی.بعد تر ها که چیزای دیگه از دین و بهشت و جهنم شنیدم و اون کنترلی که خدا میکنه ما رو،یعنی تمام رفتارا و کارای ما رو می بینه،تصور من اینطوری شد که این مجسمه با همین روی سفید رویه ی صندلی اداره ها-که چرخ داره و باهاش میشه جابه جا شد-؛خدا،با همین شمایل،خیلی جدی رویه اونا میشینه،و انقدر توانا هست که همه ی آدما رو از تویه تلویزیونایی که جلوش هست -و اون تلویزیونا رویه هم چیده شدن و از سمت راست و چپ هم ادامه دارن-،می تونه ببینه و دائم داره جابه جا میشه این بود نماد قدرتش برای من،که یه انسان عادی قاعدتاً نمی تونست،این همه آدم رو اون طوری،همزمان با هم ببینه و کنترل کنه،پس خدا خیلی خیلی قدرتمنده لابد که می تونه و الخ. [ :)) ]
[ :) ] [ >:D< ].
بعداً نوشت:یا مثلا این برگه ها و دفتر و دستکایی که دور و بر جناب ابوالقاسم خان ریخته،اینا رو،اون نامه هایی تصور می کردم،که به اصحاب یمین و شِمال قراره داده شه روز قیامت؛مثلاً خونده میشه:محمد رضا میم،عزیزم شما تشریف ببر قاتی باقالیا فعلاً،-بغل دیوار واستا-،تا ببینیم چی کار باس کرد با تو؛یا یه همچین چیزی.مثلاً./ [ :)) ]
×بشنوید باز باران از عزیزان پالت.
×تویِ سایت فخیمه موسیقی ما هم به مناسبت نوروز یه اجرا دورهمی گذاشتن.ببینین. [ :) ]
- ۰ نظر
- ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۲