اِفاضاتی از زندگانی مَن

[.به شما ارزانی]

اِفاضاتی از زندگانی مَن

[.به شما ارزانی]

این چِنان.

نجّار | سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ق.ظ

تصور جسمانه ای که من از خدا،از هفت هشت سالگی تویِ ذهنمه،از این مجسمه ای هست که جناب ابوالحسن خان صدیقی ساخته و تویه مجموعه آرامگاه فردوسی نصب کردن.من همیشه ی خدا،خدا رو اینطوری تصور می کردم و می کنم،خب قَدَّم کوتاه بود و مجسمه رویه ی یه جایگاه بلند بود و بعداً که از عرش و اریکه ی قدرت و غیره شنیده بودم،اون چیزایی که از دستارِ به سر بسته شده ی مجسمه به ذهنم میومد در باب قدیمی و سنتی بودن و مُلا بودن و نسبتش با دین و عمامه ای که روحانیون به سرشون بود،اون سفید بودنش که نشانه ی پاک و بی ریا و شفاف بودن خدا بود برام؛در واقع همه و همه این ها باعث شدن که نماد خداوند روی زمین برای من بشه مجسمه ابوالقاسم خان فردوسی.بعد تر ها که چیزای دیگه از دین و بهشت و جهنم شنیدم و اون کنترلی که خدا میکنه ما رو،یعنی تمام رفتارا و کارای ما رو می بینه،تصور من اینطوری شد که این مجسمه با همین روی سفید رویه ی صندلی اداره ها-که چرخ داره و باهاش میشه جابه جا شد-؛خدا،با همین شمایل،خیلی جدی رویه اونا میشینه،و انقدر توانا هست که همه ی آدما رو از تویه تلویزیونایی که جلوش هست -و اون تلویزیونا رویه هم چیده شدن و از سمت راست و چپ هم ادامه دارن-،می تونه ببینه و دائم داره جابه جا میشه این بود نماد قدرتش برای من،که یه انسان عادی قاعدتاً نمی تونست،این همه آدم رو اون طوری،همزمان با هم ببینه و کنترل کنه،پس خدا خیلی خیلی قدرتمنده لابد که می تونه و الخ. [ :)) ]

[ :) ] [ >:D< ].

بعداً نوشت:یا مثلا این برگه ها و دفتر و دستکایی که دور و بر جناب ابوالقاسم خان ریخته،اینا رو،اون نامه هایی تصور می کردم،که به اصحاب یمین و شِمال قراره داده شه روز قیامت؛مثلاً خونده میشه:محمد رضا میم،عزیزم شما تشریف ببر قاتی باقالیا فعلاً،-بغل دیوار واستا-،تا ببینیم چی کار باس کرد با تو؛یا یه همچین چیزی.مثلاً./  [ :))



×بشنوید باز باران از عزیزان پالت.

×تویِ سایت فخیمه موسیقی ما هم به مناسبت نوروز یه اجرا دورهمی گذاشتن.ببینین. [ :) ]

  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۲
  • نجّار

واعجبا!

نجّار | دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۱۲ ب.ظ
من کلاً آدم متوسطیم.متوسط رو به پایین؛در عین حال خیلی هم پُررو ام.یعنی گاهاً مثلاً از روی ظاهرِ بقیه،طبقه اجتماعیشون رو حدس می زنم،در موردشون قضاوت می کنم،ازشون فاصله می گیرم،بهشون نزدیک میشم،لبخند می زنم،اخم می کنم و غیره و ذلک و خُب این ماجرا بعضی موقع ها اون قدر مسلط میشه به من که حتی وقتی یه گربه رو می بینم که داره یه تیکه کباب رو،که رویه زمین افتاده می خوره،با توجه به این که از گربه و سگ و اینا حوشم نمیاد و می ترسم ازشون در واقع؛یه طورِ بدی به گربه نگاه می کنم که،تویی که همین طور برا خودت می چرخی وِلِ وِل،چرا گوشت گوسفند به این مفیدی رو می خوری[از نظر من طبقه اجتماعی گربه پایینه[چون بدم میاد ازشون]،باید بره آشغال بخوره مثلاً یا یه همچین چیزی]و دائم به خودم می گم همای گو مفکن سایه ی شرف هرگز/بر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد[جناب حافظ] و لحظاتی سر تکون میدم و از کادر حقارت خودم خارج میشم که گربه بیچاره غذاشو بخوره.نوش جان حاجی. 
وا عجبا!
  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۱۲
  • نجّار

درستش همینه!

نجّار | سه شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۴۲ ق.ظ

الان دقت کردم فهمیدم،اِ، چه قدر خوش گذشت،بی هیچ دلیل خاصی.واقعاً لازمه که تکرار کنم؛بدون وجود هیچ دلیل خاصی که من همیشه توقع وجودشون رو داشتم. همیشه و همه جا.و خب این می تونه اون معمولی ای باشه که ادعاشو می کنم؛با این فرق که این دفعه حقیقتا واقعیه،برای فرار از نظرِ احتمالاً منفیِ دیگران نیست.


×فریدِ بیست و چهار اسفند نود و چهار بعد از عوض کردن شیشه جلو ماشین. 

×قرار نیست محتوای حرفامون با همه اِل باشه،بِل باشه و به قول دوستان بلاه بلاه. 

  • نجّار

جزئیّاتِ مَن-دو

نجّار | يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۰۷ ب.ظ

من هنوز امضا ندارم.جاهایی هم که لازم بوده امضا کنم معمولا یه گردی[!!] می کشیدم یا امضاهای معمولِ مامان بابامو می زدم.چن بار سعی کردم به یه امضاء ثابت برسم،ولی نشد؛چون اساساً اونا امضاهای خوبی نبودن و همون امضاهای غیرخوب هم یادم رفته بود در گذُر چرخِ ناایستایِ گیتی.اینطوری که،مثلاً قبل از اینکه جایی رو امضا کنم یه خُرده فکر می کنم که چطوری بود امضام،بعد میبینم تصویر واضحی ازش تویه ذهنم نیست،امضای مامان بابامو می زنم و دیگه هم تا چن وقت فک نمی کنم که چرا امضایی از خودم ندارم. [ :| ].


  • نجّار

سوال به نسبه فاندامنتال-دو

نجّار | شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۱۸ ب.ظ

به نظرم بی نظیرترین اشخاص بشر،کسایی ان که با یه مشکل جسمی به دنیا اومدن،مثلا نابیناها،و اونا با این ناتوانی جسمیشون زندگی می کنن،خواهر برادرای سالم دارن،درس می خونن،تنها تویه خوابگاه ظهرای جمعه غذا از بیرون سفارش می دن و هشت طبقه رو می رن پایین و از خیابون زیر ساختمان آروم آروم رد میشن،موتوری که برای یه کس دیگه غذا  آورده ،ده سانتیش ایستاده ولی نمیتونه بفهمه و هیچکی نیست بگه که یه موتوری اینجاست،یا از موتوری سوال کنه که غذای منو شما آوردی یا نه،و وقتی زنگ میزنه به رستوران که غذای من چی شد احتمالا تلفن چی رستوران بهش میگه که باید اونجا باشه نمیبینیش،جابه جا میشه و نمیتونه بهش بگه نابیناست و میگه آخه نمیتونم،باز اون می گه باید ببینیش همونجا؛ احتمالا الان میرسه،و اون میگه آقا من نمیتونم و یه خنده ی شرمسارانه از اون خنده هایی که یه مشکل هست و نمی تونی به کسی بفهمونیش،روی صورت بی نظیرش درست میشه.و خب فوق عجیب تر اون نابیناهایی هستن که میان نمازخونه و برای خدا نماز می خونن،حتی گاها میشه دید که چن درجه انحراف دارن نسبت به صفی که توش ایستادن،ولی خب دارن نماز می خونن دیگه.و سوال به نسبه فاندامنتال من اینه که اگه با یه مشکل جسمی به دنیا میومدین،باز حاضر بودین خواهر برادرای سالمتون رو ببینین [صرفا مشکل بینایی نیست که] و برای آفرینندتون نماز بخونین؟ [ :) ]

  • نجّار