اِفاضاتی از زندگانی مَن

[.به شما ارزانی]

اِفاضاتی از زندگانی مَن

[.به شما ارزانی]

"خیالم." - تصحیح شده.

نجّار | سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۵۶ ب.ظ

میدونین؛من روزی چن بار جاناتان رو می بینم،وقتی داره یه سقوط بی نظیر می کنه،ولی مشکل اینه که بعدش چشمام میاد روی پاهام،می بینم دارم راه می رم.احتمالا باز اون موقع چن قدم اومدم عقب که به چیزای همیشگی فکر کنم.سرم به خاطر همین رفت روی پاهام.[دیگه چیزی نیست.بعدش چیزی نمی بینم.ماجرا قطع میشه.]

اگه دیگه نیان،من شاید بتونم ببینم کی دوباره جاناتان میاد بالا.[خیلی منتظرم]

اون موقع من خوش حال ترم؛انگار.


[من نیازمند صدور بیانیه ام]


بعداً نوشت:


×ها.ها.ها.ها.[ :)) ]


توضیحات:

من دقیقاً سعی کردم که فریم به فریمِ،تصویرایی که تویه ذهنم میاد رو بیارم رویِ کاغذ.

فریم یک:[از سمت چپ]:این موقعی هست که من جاناتان رو می بینم که داره سقوط می کنه.حالا چرا گلدسته و گنبد مسجد؟!این تصویر بر می گرده به بچگی‌ـای من و خونه‌ی قبلیمون،که آخر کوچه[در واقع خیابونش]،یه مسجد بود،که فقط گنبد داشت و من یه همچین تصویری رو ازش یادمه که چن تا کبوتر احتمالاً [ :)) ] یا یه نوعی از پرنده،پشت اون پرواز می کردن و گاهاً خیلی تند به سمت زمین حرکت می کردن.[گلدسته ها هم نمی دونم از کجا میان].فریم یک،بازتصویرِ این صحنه‌ـس.

فریم دو:[طبیعتاً وسطی]:این اون موقعی هست که چشمم میاد رویه پاهام،در حالی که در حال قدم برداشتنم.این تصویر تویه ذهنم مربوط میشه به جاده ی کمربندی سمت خیابون سینمای قدیم،که دیدم دارن حاشیه‌ـش،از این پارک حاشیه‌ای ها درست می کنن، که ملت میرن پیاده‌روی و اینجور چیزا.جالبه که من اصلا تویه این قسمت حاشیه‌ای تا حالا حرکت نکردم و تقریباً اون مسجد غربی‌ترینه قسمت شَهر محسوب میشه و این پارک حاشیه‌ای شرقی‌ترین قسمت؛ولی تصویری که می بینم،حس می کنم،مربوط به اونجاست.

فریم سه:[سمت راستی]:بعد از این دو فریم تصویر میره.دیگه چیزی بعدش نمی بینم.سیاه میشه صحنه‌. [ :) ].


××واقعاً در مورد ایرادای «نقاشیم» صحبتی نمی مونه؛؛واقعاً. [ :-" ]


×بشنوید و ببینید «ارغوان»ِ عزیز رو از علیرضای قربانی عزیزتر.

  • نجّار

امتحان تاریخ-[از دُللا]

نجّار | يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ق.ظ
اولین بریدنِ من از زندگیِ درسیم.بریدنِ خیلی واقعی و جدی،سرِ امتحان تاریخ سوم راهنمایی بود.ما تویه مدرسه برای هر نوبت اگه اشتباه نکنم یه دوره‌ی کامل از تمام دروس،امتحان میانترم داشتیم؛بعد از اون یه دوره‌ی کامل از همه‌ی درسا برای آمادگیِ امتخان های نوبت اوّل و بعد هم کل امتحان های نوبت؛و اینا چیزایی غیر از کوییزای سر کلاسی و امتحان های مستقل خود معلما بود،و این یعنی اینکه ما سه یا چهار روز از هر هفته رو امتحان داشتیم.سه یا چهار روز از هر هفته!!
این امتحان تاریخ مربوطه به امتحانای آمادگیِ توبت دوم بود.ظهر ساعت یک و بیس تعطیل شدیم و اومدم خونه.هنوز تویه خونه‌ی قبلیمون بودیم.مامانم عصر از مدرسه اومد.چیزی که من یادمه از شروع استیصالم حول و حوش غروب بود.بابا نبود.خواهر از اتاقش اومده بیرون.همون موقع که داشت برای ارشد می خوند.من با یه سری کتاب و برگه افتاده بودم روی زمین.تقریباً جلوی راهروی ورودی به هال؛و داشتم سعی می کردم که شروع کنم خوندن این درس و امتحان رو که هیچ جوره راضی نمی شدم که شروع شه.
خونه‌ی قبلیمون چهارتا اتاق داشت.ولی دو تا از اتاقا نه لوله کشی گاز شده بودن و نه کولر داشتن.در واقع یکیش انباری بود و یکیش نیمه انباری.که اون نیمه انباری که چیز خاصی به غیر از رخت خواب و پتو ها[تویه کمد دیواری] و میز قدیمی کامپیوتر و بابا[میز کامپیوتر بود،میز بابا هم بود] و یه میز خیلی ساده[با رومیزیِ قدیمیش که گلای گنده‌یِ قرمز داشت؛گل و بُتّه بود درواقع]؛چیز دیگه‌ای نداشت.خلاصه که دو تا میز قدیمیِ ساده توش بود و فقط هم موکت بود و قالی نداشت.از قضا این اتاقِ تقریباً برهوت،یه مدتی مثلاً شده بود اتاق من.اتاق اول و دوم خونه که کامل بود رو،بقیه اعضا اشغال کرده بودن و سر من بی کلاه بود و منم که تازه مثلاً بزرگ شده بودم و می خواستم یه اتاق مستقل داشته باشم تصمیم گرفتم عروسکای دوران بچگیِ خواهرا رو بردارم و بذارم لبه‌ی پنجره‌‌ی اتاق و کتاب قصه هام رو هم بذارم روی میز کوچیکه و یه خرده هم کَفِشو تمیز کنم و با بردن توپ فوتبالام به اونجا رسماً اتاقو صاحب شم.یادمه همون موقعها هم نیما و محمد و امیر رو هم دعوت کردم بیان خونمون و مثلاً فخر بفروشم بهشون به خاطر اتاقم تازَم.
القصه؛اون موقع برام مهم نبود کجا باید درس بخونم.یعنی لازم نبود حتماً اتاق مستقل و میز و صندلی و نور و دمای مناسب و هزار چرت و پرت دیگه جزءِ یه اتاق باشه تا مثلاً بشه درس خوند اونجا؛که بعداً به این خزعبلات رو آوردم و لعنت بهش که رو آوردم[دلیل این که به این خزعبلات رو آوردم رو حتماً جدا میگم|‌احمد رضا و اون شب فوتبال تلویزیون| ].و گفتم که نشسته بودم تویه هال و نزدیک به راهروی در ورودی و یه سری برگه از امتحانای قبلی و خود کتاب ریخته بودم و دور و برم.مامان طبق عادت همیشگیش بعد از این که از مدرسه میومد می رفت تویه آشپزخونه و یه چیزی می خورد   و بعد با خواهر اومدن و نشستن کنار منِ مستأصل.دقیق یادم نمیاد که چه پیش زمینه‌ای بود[چون اصولا یه مود احمقانه باید بیاد سراغ من که یه اتفاقو رقم بزنه،مثلاً یه فکر بی پایه و احمقانه و منزجزانه،علاوه بر خستگیِ مفرط و اون طرز بد و کُند و "حساس‌ و‌ وسواس‌گونه‌یِ" درس خوندنم] ولی خیلی رسمی شروع کردم گریه و زاری و فغان که دیگه "بستمه" و شروع به فُش کش کردن درس و معلم و مدیر و مدرسه.یه پنج دقیقه متوالی داشتم حق می زدم [احتمالاً این اصطلاح،دارابیه :)) ] و اصلاً راضی نمی شدم که بس کنم.هر چی مامان و خواهر می گفتن که ["بسّــه خُب.مهم نیست این امتحان.نمیخواد دقیق بخونیش،تند تند بخون تموم شه بره"] کفایت نمی کرد و می گفتم ["نمی خوام.نمی خونم"].تهش راضی شدم که تند تند بخونم،نخوندن که نمیشد تقریباً.و شروع کردم.دو سومش رو تقریباً تند خوندم و آخراش باز همون طوری،مثه قبل.ولی دیگه تمومش کردم.فرداش امتحان رو دادم و یه چیزی تویه ذهنمه که بیشتر از بیست گرفتم امتحان رو از بیست!!به هر حال کامل شدم ولی ذهن تاریخیم میگه که استارت از اینجا بود.نمیدونم.

×امیدوارم غلط املایی و نگارشی تویه متن نباشه چون الان فرصت نگاه دوباره به متن ندارم.اگه بوده ببخشید.

×بشنوید Till the Morning رو از گروه مُعظم،معزز و دوست داشتنی پالت.
×و همچنین Vagabond‌ـشان را.اون بالایی درگیریِ امروز بود ولی این برای تبلیغ بَند و صد البته که تبلیغ نمی خواد.

×عکس از Mr.Nobody فروم. امیر حسین پریسای.الان در دسترس نیست اجازه بگیرم.فردا تأییدیش رو می گیرم.ولی الان میزارمش.
× اجازه گرفته شد.ممنون ازش.

  • نجّار

قطعیّات

نجّار | جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۷ ق.ظ
آن هایی که دائم به شعور یک جماعت فحش می دهند،قطعاً اولین کسانی هستند که باید به شعورِ نداشته‌ی خودشان،مطمئن بود.
  • نجّار

«دهن»

نجّار | يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۳۷ ب.ظ
"بیانیه ای گونه[طور]"

مَردُم.مردم قسمتای خوبِ زیاد،و قسمتای بد زیادی دارن.اول بگم که من با نوشتن این متن اصلاً و اصلاً نمی خوام که از مردم جدا بشم یا بهتر بگم خودمو جدا کنم و سعی می کنم با این پیش زمینه‌ی فکری بنویسمش که در واقع دارم از بخش زیادی از خودم حرف میزنم.از بخشِ زیادی از قسمتایِ بد خودم.
یکی از چیزای خیلی خیلی بد و غیرقابل تحمل انسانیتِ حالا؛مربوط میشه به «حرف».حرف مردم.فک کنم که تمام سوراخ سومبه ها و واضحات این عبارتِ «حرف مردم» پُرِ از حالِ گند باشه.مثلاً در سطح بالا آوردن.تمامِ صفر تا صدش.
ببینین.[جمع و جور کردن خود برای یه توضیح آروم.].یه طرف خیلی بدبخت ماجرا کسایی هستن که میشینن و خیلی زیاد فکر می کنن به مثلاً کاری که قراره انجام بدن.وَ،وَ،وَ به تبعات اون کار.تویه کل روز استرس اینو دارن که فکرشون درست پیش بره.که چی؟که بتونن مثلاً با یه سری رفتار فکر شده دهن یه عده ای رو ببندن.مثلاً میخاد یه کارِ خیلی شاخ بکنه و از نتیجه‌ی اون کار میترسه.این که اون کار به بار بشینه و جواب بده معمولاً محل صحبتای مردم نخواهد شد[با عینک بدبینی(البته مگر در مواقعی که بخوان یه آدم دیگه رو با موفقیت این طرف بکوبونن و لِه‌ـش کنن)] و برای طرف هم خیلی مهم نیست و در واقع حرفی نمیمونه.اما امان از روزی که اون کار به نتیجه نرسه.حالا این طرف بدبخت ماجرا که من ازش صحبت می کنم برای ادامه‌ی بقا باید یه سری پیش زمینه هایی ایجاد کنه که به واسطه‌ی اونا بتونه نتیجه‌یِ بدِ احتمالی رو تا حد قابل قبولی توجیه کنه.[و البته باید گفت که یه قسمتی از این ماجرا برای توجیه خودِ اون طرف در مقابل خودشه].حالا هر چه قدر توجیه بزرگتر باشه،بدبختی و استرس و انرژی گرفتنش هم،بیشتره.و تمام اینها برای بستن دهن مردم.
اما طرف دیگه‌ی ماجرا مربوط میشه به عملکردِ «حرف مردم»،که خُب به گمونم اثراتی که میتونه روی نابود شدن و بدبخت شدن دائمیِ یه آدم بذاره اظهرُ من الشمسه.چقد آدم دور و اطراف هستن که به خاطر یه پچ پچ کوچولوی در و همسایه مجبور شدن خونه و زندگیشون رو جارو کنن و برن،چه قدر آدم هستن که برای خالی کردن عقده هاشون از حرف مردم چه کارا که نکردن.چقد آدم هستن که به خاطر حرف مردم درس و دانشگاهو کنار گذاشتن و الباقی ماجرا و،چقد آدم هستن که بعد از حرف مردم زندگیشونو باختن.کلشو.[حالم از این نوع نوشتن کلیشه‌ای؛در مورد واضحات به هم میخوره ولی احساس کردم باید بگم یه سری وقایعِ بعدش رو؛و واقعاً حجم نفرتمو نمی تونم بگم از این پارگرافِ لعنتی.]من از این مردم که خودم هم جزءشون هستم میخام که دهنمون رو ببندیم.خواهشاً.
 
این الفاظ مصداقای خیلی خیلی ریز و کوچیک هم داره،که اونا هم خیلی خیلی عذاب آورن ولی بیشتر از این حالم بهم نخوره دیگه.

×اف وورد.
×متاسفم برای الفاظ با کانوتیشین بد. [ :| ]
  • نجّار

از دُلَلا [دلیلها]

نجّار | جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ب.ظ

بُلند بُلند خوندن.تویه دوران مدرسه وقتی که زنگ می زدم به دوستام و می خواستم یه سوالی رو ازشون بپرسم،مثلاً یه مسأله ریاضی؛و اونا گنگ جواب می دادن؛برای اینکه فکر نکنن من خِنگم در جواب مثلاً اوکی[که آخر توضیحاتشون می پرسیدن که یعنی فهمیدی؟]معمولاً و اکثر اوقات می گفتم "آره؛حلّه،حلّه" و اگه که خیلی به جوابش نیاز داشتم و کسِ دیگه ای نبود که ازش بپرسم دوباره یه طوری جواب مسأله رو ازش بیرون می کشیدم و این آخرین تلاش من بود برای فهمیدن اون قضیه.یعنی دیگه اگه این نقشه هم جواب نمی داد معمولاً بدون این که بگم "دوستم؛من اینو نفهمیدم میشه برام یه بار دیگه توضیح بدی" تلفنو قطع می کردم و این که؛این نوعِ بازپرسی(که نقشه بکشم و تلاش کنم که دوباره از زیر زبونش بکشم بیرون) هم؛کم پیش میومد و معمولاً با گفتن همون "آره،حلّه،حلّه،مرسی" گوشی رو می ذاشتم.امّا،امّا،بعد از گذاشتن گوشی به شدت عصبی می شدم و تویه دلم کل خاندان طرفو فحش کش می کردم که چرا اینا خوب توضیح نمیدن،چرا طرف مقابل رو در نظر نمی گیرن،شاید اون تویه اون مبحث خنگ باشه و لازم باشه خیلی درست و کامل یکی براش توضیح بده،چرا کامل و اساسی توضیح نمیدن؟؟!![انگار که اونا علم غیب باید داشته باشن که مثلاً من این قضیه رو خوب نفهمیدم و باید از اوّلِ اولش برام توضیح بدن.].
القصه؛برای همین من هر وقت هر کسی برام زنگ می زد و میخواست سوال بپرسه از اوّلِ اوّلِ اون مبحث رو براش قشنگ توضیح که سهله واکاوی می کردم که اصلاً همچین شرایطی پیش نیاد برای طرف مقابل[یعنی من یه چیزی رو ناقص بگم و اون نفهمه[حالا به هر دلیل] و بعد اون خجالت بکشه که بگه نفهمیدم و تلفنو قطع کنه].
.
.
نمونه این اخلاق من رو قشنگ می تونین تویه خط های بالا ببینین.این همه کروشه برای اینه که قضیه رو خیلی شفاف بگم.با جزئیات کامل.بدون نقص.این واضحه که مشکل از طرز نوشتن و نگارش منه و یه کسی که یه چیزی رو می نویسه همه ی این قضایا رو باید در نظر بگیره ولی درست و راحت بنویسه و از اونجایی که من این سبک توضیح دادن خودمو دوست دارم و به طبع این طور نوشتن رو هم؛پس به بزرگی خودتون تحملم کنین و اگر نکردین هم مشکل از من نیست؛از خودتونه. [ :) ]  

×بشنوید؛تحملم کن از مانی رهنما.
×عکس در حال مذاکره ام با طرف برای اینکه بذارم تویه وبلاگ.من اینطوری به فکر حقوق مولفم. :))
×اینم عکس ممنون از nenya‌ ِ فروم که قبول کرد برای عکس.

  • نجّار