اِفاضاتی از زندگانی مَن

[.به شما ارزانی]

اِفاضاتی از زندگانی مَن

[.به شما ارزانی]

[Quotes]

نجّار | شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۲۷ ق.ظ


Sometimes it is the people who no one imagines anything of who do the things no one can imagine.

[The imitation game - 2014]

  • نجّار

[Quotes]

نجّار | پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۳ ق.ظ


There are no two words in the English language more harmful than "good job".

[Whiplash-2014]

  • نجّار

هلو خواری.

نجّار | جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ب.ظ
دبستان بودم و تابستون بود.جلوی تلویزیون لم داده بودم و به جز خواهرم بقیه خواب بودن.تلویزیون داشت اخبار ساعت دو شبکه‌ی یک‌ـو نشون می داد.یکی از خبراش این بود که فلان جا اعلام کرده که سن خانوما به طور متوسط از آقایون بیشتره و بعد از اون یه خبر دیگه خوند که نمیدونم محققا پی بردن که میوه هایی مثه "هلو" می تونه باعث افزایش طول عمر شه؛چون اون واژه "محققا" و "فلان جا" و تلویزیون رو (!!!=تلویزیون رو) خیلی صادق و قابل اعتماد می دونستم«۱»؛و با فهمیدن این دو گزاره به فکر افتادم که از یه طرف سن خودمو زیاد کنم و از طرف دیگه هم اجازه ندم که خواهرم بیشتر از من زندگی کنه.در واقع به خودم گفتم که اصلاً منصفانه نیست که من که از خواهرم کوچیکترم،بخوام کمتر از اون زندگی کنم.مثلا اون وقتی به هفتاد سالگی رسید بمیره و من تویه شصت و پنج سالگی بمیرم،و خُب فک می کردم که ما دقیقاً طبق فرمول اون دو تا خبر خواهی مرد.[ :| ].برای جلوگیری از این اتفاق و رسوندن سنِّ زندگی کردنم به سن زندگی کردن خواهر،رفتم و چن تا هلو از یخچال برداشتم و خوب شستم«۲» و نشستم جلوی تلویزیون و شروع کردم به خوردنشون.هر چی خواهر گفت که یه دونش رو به منم بده اصلا بهش نگاه هم نمی کردم و وقتی چن بار دیگه گفت عصبانی برگشتم و بهش گفتم که "نمیدم.مگه نشنیدی چی گفت." 
-کی چی گفت؟
تلویزیون
-نه،چی گفت؟
گفت که عمر خانوما از مردا بیشتره.
-خب که چی؟چه ربطی به هلو داره.
گفت که هلو سن‌ـو زیاد می کنه،تو به اندازه کافی عمر خواهی کرد دیگه لازم نیست هلو بخوری.

طی یکی،دو سال گذشته خیلی به این فکر می کردم که اگه بمیرم،چی دارم با خودم؛در واقع چه کاری کردم برای خودم و اطرافم و هر بار به عبارت خیلی خیلی بدی می رسیدم که «هیچ» بود و خُب ناامید و دلزده تر می شدم نسبت به خودم و حالات و رفتارام.اینکه من به اون اندازه از وضعیتم ناراحت بودم و دائمِ خدا داشتم خودمو باهاش رنج میدادم کافی نبود و این فکر مرگ و احتمال نبودن،شده بود قوز بالا قوز.اقلیتی که از حالاتم خبر داشتن دائم می گفتن که توجیهی برای فکر کردن به این موضوع وجود نداره،ولی خُب واقعاً نمی فهمیدن منو.واقعاً درکی از زندگی من نداشتم،قبل و حالا.و این ندانستنشون،تأثیر کلامشون رو هیچ می کرد،و حتی،حتی اگه هم می دونستن درکی از «حس»ـای من نداشتن.مطلقا.کما اینکه هنوزم مطمئنم کسی هیچ جزئی از حالات اون موقع و الان منو(که همون موقعی ها هستن) نمیفهمه چون صرفاً تویه خودم دیدمشون،طبق شرایطی که داشتم.و خواهش می کنم خواهش می کنم این سوءتفاهم پیش نیاد که من دارم میگم که من «خدا» هستم و خیلی خاص هستم و یه دونه هستم و از بقیه مردم و هم سن و سالام جدا هستم و انتلکت و ایتلکچوآل و غیره و غیره و کسی مرا درک نَتوان کرد و فلان و بیسار.اصلاً.خدا میدونه منظور من این نیست.من واقعاً کس خاصی نیستم.خیلی عادی و خیلی معمولی.ولی به شدت به این معتقدم که «هیچ کسی مطلقاً نمیتونه یه نفر دیگه رو درک کنه»حتی اگه شرایط تقریبی اونو تجربه کرده باشه اما فضای فکری و حسی اونو به اندازه کافی نمیتونه بفهمه به علاوه این که این فضای فکری من یه خرده «غیر عادی» بود و هست که «احتمالاً» بعداً خواهید دونست چرا.
 [این پاراگراف نیاز به ویرایش داره؛پره از کلیشه و بدیهیات و مرگ بر هر دوشون،گر چه گاهاً اجتناب ناپذیرن]

الان،اما دارم سعی می کنم که یه خرده درست بشم و ذهنمو مرتب تر و، درست و واقعی تر کنم.در واقع واقعی تر و نزدیک تر کنم به «انسان» بودنم و مُقتَضیاتِش.دارم سعی می کنم خوب باشم و این خوبه دیگه خودش؛یه مرحله بزرگ تر شدنه.و این که خیلی خوش حالم از این موضوع.

کاش بشه و حوصله کنم که لذتای زندگیم رو بنویسم،وقایع خیلی کوچک که واقعاً لذت هستن ولی به چشم نمیان و نشم شبیه اینتلکچوآل های میدل کِلَسِ قرن نوزده،بیست میلادی،دوستانِ به قولِ استاد "نوکیسه" که صرفاً Doom and gloom بیان حالات اطرفشونه.

×بشنوید تویه این روزای نسبتاً بارونی «ای باران» از علیرضا قربانی و فردین خلعتبری.
×و بشنوید «The scientist» رو از گروه Coldplay .که قبلاً هم تویه اینستا توصیه کرده بودم.
×عکس از محسن علیایی.مرسی ازش بابت قبول کردنش.

×پی‌نوشت:داشتم یه سری مفاهیم رو می خوندم،بعد جناب قربانی هم داشتن «ای باران» می خوندن و گفتم که واقعاً الان چی دیگه از زندگی می خوام؟! [ :) ]



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱-[البته در مورد فَکتا و یافته‌های علمی بحثی نیست واقعاً که راوی اصل و حقیقت خبر باشن به طور کامل (:-") ]
۲-که نکنه یه وقت میکروبای روش بخوان عاملی شن برای مرگ زودتر از موعد من.
Doom and gloom:a general feeling of having lost all hope,and of pessimism(=expecting things to go badly)

  • نجّار

دلم خواست./

نجّار | پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۵ ب.ظ
دلم خواست که به جای این ایِرفونز،الان تویه دستم یه تسبیح می بود،همونایی که خواهر داشت.از اون چوبی ها.ولی خب هیچوقت نداشتم و احتمالا هیچ وقت هم نخواهم داشت./
  • نجّار

سوال‌های فاندامنتال -۱

نجّار | پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۲۱ ب.ظ

اگه یه وقت با خودت مواجه شی،از "خود"ت خوشت میاد؟

  • نجّار