اوایل امسال بود که تویه وبلاگ قبلی نوشتم "بالاخره صبرام جواب داد." یا یه چیزی با همین مضمون.اتاقم رو عوض کرده بودم و روزای اولی بود که با هم اتاقیای جدید طی می کردم[اگه اشتباه نکنم].اون دو تا،دو تا آدم محترم بودن و پایبند به دین و مذهب.یکشیون که اخلاقش بیشتر به اون چیزی که اون روزا احتیاج داشتم نزدیک بود،باهام حرف میزد[تویه اون شب که اون پستو نوشتم]،از میزان ایمان و اعتقاد به خدا و پایبندی به دین.در کل در مورد دین و مذهب.و این،اون چیزی بود که من نیاز داشتم.نیاز داشتم یکی بیاد و باهام اون صحبتا رو بکنه.من خودم نمی خواستم که با کسی در موردش بحثی رو شروع کنم و مشخصاً از این موضوع حرف بزنیم.[به دلایلی].و به شدت منتظر بودم یکی بیاد با این قصد که این حرفا رو بزنیم و در موردش بحث کنیم.جدی.جدیِ جدی.سهیل عزیزم اون بحث رو شروع کرد و حس می کردم که براش اهمیت داره؛و خب گاهاً هم شک می کنم که به خاطر این بود که این حرکتش رو یه وظیفه الهی می دونه یا کلاً دلش به حال بدبختی مثه منه آویزونِ پادرهوایِ حیرانِ "هیچسمتی" سوخته و می خواد که روشن شه وضعیتم با خودم.می دونین؛خیلی خیلی خیلی وضیعتم نامعلوم بود.اگه قضیهی اعتقاد به خدا دو سمت داشته باشه.من هیچ سمتیش نبودم.اومده بودم بینشون.وسطِ وسط.نمیخواستم بدون یه منبع صحیح و هارد [که بیشتر منظورم یه کتابِ با نسبت زیادی معتبر بود]،به چیزی ایمان بیارم.حقیقت هم قطعاً همینه.اگر دینی هست،خیلی واضح گفته شده که اصولش رو باید پِیِـش رفت،نه از جبر جغرافیایی و دین ملوک و پدر و مادر و غیره[ و تمام توضیحاتی که در باب تحقیقی بودن اصول دین گفته میشه و من به دلیل نفرت از بیان کلیشه و بدیهیات از گفتنش عاجزم،همین چن کلمه هم با هزار حس بدِ لعنتیِ گندزننده نوشتم.].می خواستم که این اصول "دین و مذهب" رو کاملاً بفهمم و بعد ایمان بیارم بهش.تا اگه که یه موضوع دیدم که برام حس تشکیک به وجود میاره سریع شیفت نشم به یه کانال پرت و بی حساب کتاب دیگه.یعنی که ایمان حقیقی و واقعی.اما هنوز که هنوزه این فرصت برام ایجاد نشده که همچین کاری رو بکنم[به دلایل کاملاً مشخص برای خودم.].اما چیزی که
مجبورم کرد تا بنویسم این قضیهی تشکیک و قس علی هذاش رو،حسیه که قسمتای دیگهی این دین برام ایجاد کرده.نمیخوام وضعیتِ الانم رو نسبت به اصولش بگم[تا از بین رفتن دلایل مشخصم و حصول کاری که نیازه انجام بدم]ولی حسی که نسبت به یه سری داده از دین دارم به شدت حالمو بد کرده.به شدت.خیلی زیاد.از گفتنشون عاجزم چون زیادن و نمی تونم بیان کنم.ولی شدیداً این حس رو دارم که فارغ از اصول "دین"[و نه مذهب که اونم موضوع برای سوال کم نداره!]،بعضی از داده ها منطبق با منطقِ منِ انسانِ اکنون نیستن.که دادههای یادشده نمودشون این روزا تویه جامعهای که منتسب به دین خونده میشن زیاده.خیلی زیاده.و برای من قابل توجیه نیست قسمت زیادی از شرح و بسطش.هر روز حرصم رو بیشتر می کنه.هر روز.و شدیداً احوالِ لعنتیم رو متأثر می کنه از خودش.دائم این به ذهنم میاد که واقعاً این دین،همون دینیه که باید باشه و بوده.با همون مختصاتِ مشخصی که دائم شنیدیم.شک میکنم که این چیزی که تا این سطح رایجه بین جامعهی منتسب به دینداری آیا واقعاً جزئی از اسلامه و اینکه چیه این وسط حقیقت ماجرا.[شاید تویه پست بعدی مصداق ها رو گفتم؛فعلاً این پست به عنوان مقدمه.].اما؛اما هنوز به قضیه
صبر اعتقاد دارم.شدیداً.برام اثبات شدهس.پس هنوز صبر میکنم تا اون دلایل مشخص برای خودم،رفع شه و بتونم کاری رو که باید انجام بدم.همین./
پی نوشت مهم:این عبارت باید تویه متن بالا باشه ولی نمیدونم هست یا نه [نمی خوام دوباره بخونمش :) ]ولی از بعد از انتشارش تویه ذهنم بود که باید تویه متن وجود داشته باشه و اون اینه که "من نمیدونم که آیا حقیقتاً این چیزایی که گفتم و باهاشون مواجه شدم؛اصلاً،جزئی از دین هستند یا نه."