اِفاضاتی از زندگانی مَن

[.به شما ارزانی]

اِفاضاتی از زندگانی مَن

[.به شما ارزانی]

آقای اس. و بی ام ان [جریان ت.]

نجّار | چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۲۱ ق.ظ
برایِ یه چیزی تایم میذاری ولی اون طوری که دلت می خواد پیش نمیره،برای یه چیزی اون طوری که باید وقت نمیذاری،ولی خیلی خیلی فراتر از اون چیزی که توقعشو داشتی کار جلو می ره و یه فرآیندی پیدا می کنه که می تونه موضوعِ یه خواب[رویا] باشه مثلاً.وقتی که دمِ آسانسور به دکتر ش. گفتم [که اساساً همچین پلنی نداشتم که باهاش حرف بزنم کلاً،همینطوری پیش اومد.] که ت. ؛؛ گفت من پیرم و نمی شناسم و وقتی گفتم واقعاً؟!!گفت که به اون آقا[با دست برگشت و اشاره کرد]بگو؛و سریع با آسانسور رفت.من رفتم سمت آقای اس. و گفتم شما آقای ساسانی هستین [ :-" ]،گفت اس. هستم،کارتون چیه؟و توضیح دادم براش.بدون هیچ پلنی؛و گفت که فلان و بیسار و من وقتی گفتم که narrow downتر لطفاً؛گفت که سه شنبه بیا بی ام ان تا در موردش یه brainstorm بزنیم و من بعدش مخالفت کردم که خیلی زوده و نمیام و گفت پیشنهاد من اینه به هر حال.من سرما خوردم و در راستاش کار خاصی نتونستم انجام بدم[به غیر از صبح سه شنبه و یه خرده سر کلاس]، و ساعت هشت و نیم هم که بابا زنگ زد و بیدارم کرد برایِ آقای اس. زنگ زدم [که اگه بابا زنگ نمی زد،به احتمال زیاد حتی براش زنگ هم نمی زدم.]و گفت ساعت دوازده بی ام ان باش.بازیِ احمقانه ی اون دوتا ملیجک؛به خاطرِ برداشتن دفترچه م و آشنا نبودن به آدرسِ دقیق،باعث شد که دوازده و بیست و پنج دقیقه برسم اونجا و زنگ زدم و آقای اس. گفت که بیست و پنج دقیقه تأخیر داری ولی بیا.رفتم با یه سری پُرس و جو اتاقو پیدا کردم و ایشون داشت با یه دانشجوی "ارشدتمام کرده"در مورد موضوع پایان نامَش صحبت می کرد که فهمیدم اوه،یارو از این کسایی که تویه سمت خودشون هیچی از وظیفه شون نمی دونن نیست؛و شاخ به نظر میرسه،یه شاخِ خوش فکر و روشنِ نسبتاً کامل.از اینایی که حرف طرفشو می شنوه تا آخرش میره جلو.[یعنی اینکه چن قدم جلوترن.].کارش که تموم شد با اون بنده خدا،به من گفت خب در خدمتم و بعد گفت صبر کنم زنگ بزنم پایین ببینم بچه های پایین دارن چی کار می کنن و با اونا هماهنگ کرد که بریم اونجا.رفتیم پایین و دو تا آدم با استایل استِریو تایپیِ علمی،شاخی [:))] اونجا بودن و سالن کنفرانسشون بود اونجا در واقع.خیلی کوچیک و جمع و جور.نشستم،از CV گفتن و  یه خرده از ت. صحبت کردن و واقعاً بی نظیر بود،توقع همچین اتفاقی نداشتم.یه سری قرارا گذاشته شد و من واقعاً احساس کردم که بعد اِن سال یه جا با اعتماد به نفس حرف زدم و چه قدر راضی بودم،الان قرارا رو با ف. ، ا. و ن. گذاشتم و یه پلن برا ارتباط برقرار کردن با organizer ِ اونجا هم ریختم که امیدوارم جواب بده و اگه نشد و دیدم خیلی منطقی نیست باید دنبالِ یه راه دیگه بگردم.به قول اون خانمِ یا راهی پیدا می کنیم،یا راهی می سازیم. [ :) ]

×داشتم قشنگ درک می کردم که از کانزرویتیو بودنم به جوش اومدن،ولی یه خرده هم تحسین برانگیز نگاه می کردن که آخه یه بچه ی اِنقدی و اینقد محافظه کار. [ :)) ]
  • نجّار

TEDxTUA

نجّار | پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۱۶ ب.ظ


ذوق؛شُکر [ :) ]

  • نجّار

تمام./

نجّار | يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۲۰ ب.ظ
وقتی که کوچیک تر بودم همیشه فکر می کردم که چرا بعضی از هم کلاسیام درس نمی خونن.نمی تونستم تصور کنم که کسی می تونه تا این حد درس نخون باشه،تا این حد بی خیال فیدبکایی که بهش می رسه.تنبیه هایی که سر کلاس می شه،زخم زبونایی که می شنوه،این قدر شُل؛بعد فک می کردم که لابد بابا ماماناشون چه قدر عصبی می شن از دست اینا و هیچ کاری هم در عین حال از دستشون برنمیاد.می دونین،نمی تونستم تصور کنم که یکی این قدر نسبت به قضیه درس خنگ باشه و حتی نمی تونستم تصور کنم که این درس خون نبودن شاید دلیلی داشته باشه،یه دلیل موجه یا حتی نسبتاً موجه.هضم این موضوع برام سخت بود.یه بار یه روحانی می گفت که گاهاً میشه که ما به یاد یه نفر می افتیم و براش دعا می کنیم،یه نفر که نسبت آنچنانی هم باهاش وجود نداشته،شاید در حد یه برخورد مثلاً،خُب چه نکته ای می تونه تویه این قضیه باشه،شاید اون طرف تویه اون برهه از زمان به این دعای شما احتیاج داشته،که یه کمک براش باشه.من هر وقت که این موضوع یادم میومد پشت بندش بلافاصله یادِ کیوان می افتادم.کیوان یکی از همکلاسیای دوران دبستانم بود.درسش خوب نبود و در عین حال مقداری بچه ی شری بود ولی من یه سری تصویر مظلومانه ازش تویه ذهنم مونده،فک کنم که یه خرده موقع حرف زدن[شاید تویه شرایط استرس دار]زبونش می گرفت و نمی تونست درست حرف بزنه و به نوعی هنگ می کرد.اون صحنه ای که تنبیه شد یادمه و بعدش نوع و نحوه ی گریه کردنش هم،دقیقاً یادمه که چطور دستای پوست پوست شده ـش[یه حساسیت خاص داشت احتمالاً] رو داشت به هم می پیجید و بعدِ چن تا هق هق دستشو می آورد بالا که پاک کنه،اشکاش رو.دقیقاً یادمه اون صحنه رو.و من درکی نداشتم ازش.همیشه وقتی یاد صحبت اون آقای روحانی می افتم،ناخودآگاه کیوان میاد جلوی چشمام.دائم فک می کنم که شاید کیوان تویه یه همچین موقعیتی باشه و دعای من کارساز شه براش.باز فک می کردم که به خاطر این وضعیت تحصیلیش،تویه بقیه ی امور زندگیش هم مشکل داره،و الان تویه یه موقعیت بده و دعای من می تونه بهش کمک کنه،و همه و همه یِ این تصورات و فکر ها صرفاً،به خاطر  این بود که اون[کیوان]شرایط درسی خوبی نداشت.
القصه؛دور گردون چرخید و چرخید و چرخید تا نوبت وصلِ ناملایماتش[از نگاه من]به من برسه.حالا چن سالیه که من شدم یه چیزی شبیه کیوان.نه با اون مختصات ولی چیزی نزدیک به اون.با اینکه می بینم من به ظاهر برای این وضعیتم دلیلِ موجه و خاصی دارم،امّا باز بیشتر موقع هایی که کیوان و امثالش میان تویه ذهنم حس می کنم که این درس خون نبودنشون هیچ دلیلی نمی تونه داشته باشه.در واقع از نگاهِ من همه باید کاملاً اوکی باشن.

وضعیت کلیِّ کریکیولِم وی تایِ [CV] من از این قراره،من تقریباً هشت سال معدّل کلّم بیست بوده[ لفظ تقریباً به خاطر اینه که سال اول راهنمایی تویه نوبت دوم درس علومم شد نوزده و به تبعش معدل کلّم شد نوزده و نود و هفت]در واقع هفت سال معدل کل بیست و یک سال نوزده و نود و هفت.دانش آموز سمپاد بودم.و تا یک ماه و نیم بعد از ورود به دبیرستان همه چیزم اوکی بود.تجربی می خوندم تویه دبیرستان ولی از بعد از امتحان نهایی ها تصمیم گرفتم که کنکور زبان بدم.یعنی از تابستونِ منتهی به پیش،که ملت معمولاً برای کنکور می خوندن،من از همون اولش تصمیم گرفتم که زبان بخونم.[تا بتونم شرایطی رو که برام به وجود اومده بود تویه دوران بعد از اون یک و نیم ماه اول دبیرستان تصحیح کنم]سال پیش تمام شد و کنکور داده شد و من رتبه ی خوبی نیاوردم و یه سال پشت کنکور موندم که اوکی شه قضیه و باز نشد و سال دوم هم باز  بد شد نتیجه و دیگه اومدم دانشگاه شیراز و زبان و ادبیّات انگلیسی.   [خیلی با خودم قبلاً و قبلش تر و الان کلنجار رفتم که اینا رو که حقیقتاً،تأکید کنم حقیقتاً چیزی نیست رو بگم یا نگم،بنویسم یا ننویسم.ولی نوشته شد.به هر حال [ :( ] ].

می دونین،چیزی که مهمه در مورد این دوره،اینه که من به واسطه ی این شرایط تقریباً دیگه زندگی نمی کردم و به شدت منفعل و محافظه کار شدم.از بعد از اون یه ماه و نیم اول دبیرستان زندگی من کِم‌پلیـت‌لی دگرگون شد.زندگی اصولی و منظم و پیش رونده و شادِ من تعطیل شد.پیش اثراتِ این وضعیت به طور دقیق از تابستون بعد از تموم شدن دوره ی راهنمایی شروع شد که اون تابستون کلی برنامه ریخته بودم و هیچ کاری نکردم.اولین و جدی ترین تایم شروع انفعال من در زندگی اون بازه بود.شروع مدرسه دوباره وضعیت رو درست کرد ولی تا یه ماه و نیم صرفاً.[مثلاً تویه اون یه ماه و نیم،دو ماهِ اولِ،اول دبیرستان تقریباً بیشتر امتحانا رو تا تاپ مارک و فول مارک کردم.و بیشتر درسا امتحان گرفتن. :( ].از بعد از اون تمام شد انگار زندگی من تا الان که در آستانه بیست و یک سالگی ام.می بینین که تویه وبلاگ دارم کم کم بررسی می کنم وقایعی رو که باعث به وجود اومدن چنین شرایطی شدن[اون پستایی که پسوند "از دُلَلا" داره].این پستا دو دسته ـس؛اول دارم بررسی می کنم که چرا اینقد به این خوب بودن تویه این موضوع[علم] حساس و علاقه مند شدم[حقیقتاً احتمالاً beloved اولِ من تویه این دنیا مفهوم "علم"باشه،هر چند که قدمای درستی در قبالش برنداشتم متأسفانه] و دوم اینکه چی شد که این طوری از بطنش فاصله گرفتم.الان یه نمونه هایی از دلایل رو می گم که شرایط روحی و جسمی این شش سالِ منو می ساختن.

گفتن از این دوره ی شش ساله تایم می خواد که سعی کنم مفصلاً بیان کنم همشو ولی برای نمونه بگم که من از سال تقریباً دوم دبیرستان دیگه برای هیچ امتحانی تویه روز درس نمی خوندم.روز رو تویه اتاقم می گذروندم و فقط و فقط می نشستم و به دفتر و کتابام نگاه می کردم.به یه صفحه از جزوه،دفتر یا کتاب؛و بعد از اون شب[در واقع بامداد] از ساعتای حدود دو،تا مثلاً پنج و شیش صبح می خوندم میرفتم سر جلسه.تمام امتحانای نوبت اول و دوم.تمامشونو.و خب اینکه کل روزو تویه اتاقم می موندم و درو می بستم و صرفاً به کتابا نگاه می کردم.در واقع بیشترش رو داشتم فکر می کردم،فکر خیلی خیلی زیاد.اُوِر تینک.شاید مثلاً از n تا درسی که تویه امتحان میومد دو تاشو می خوندم.و خُب همین فرآیند خوندن قطعاً و قعطاً یکی از بزرگترین دلیل ها بود که اینجا،فعلاً، اصلاً بهش اشاره نمی کنم،طوماری می خواد شرح و بسطش.گاهی می نوشتم یه چیزایی رو به جای اینکه درس بخونم تویه روز و تویه اون اتاق.گاهی یه خرده از یه کتاب دیگه رو می خوندم[غیر درسی] و سعی می کردم که احساس کنم که دارم یه کارِ مفید دیگه ای رو می کنم ولی در واقع اصلاً نمی تونستم.اصلاً نمی تونستم که درست و حتی نزدیک به درست،کارِ دیگه ای رو انجام بدم ،حتی به اون کارای با لِیبِلِ مفید هم نمی تونستم فکر کنم چون تیمِ[theme] ذهنیم رویه اون امتحان بود و دائم داشت بهم تنش عصبی وارد می کرد.تأکید کنم تنشِ عصبی.مختصر این که تقریباً نه درس می خوندم و فکرِ اینکه درس رو نخوندم هم،بهم اجازه نمی داد کارِ دیگه ای بکنم و صرفاً داشتم بار عصبی تحمل می کردم.حدود نودو هشت درصد این بار هم رویه خودم بود چون به شدت سعی می کردم که کسی از این وضعیت با خبر نشه.حتی خونواده.
دیگه اینکه من به خاطر این شرایط  کودکِدرونم رو کشتم.واقعاً و حقیقتاً کشتمش و فقط خواستم که والدم فکر کنه و تصمیم بگیره.یه والد کنترل گر و به شدت مستبد.[شخصیت های درونی]به تَبَع این موضوع و سنی که داشتم معمولاً از گروه های دوستانه هم فاصله گرفتم.تویه دوران دبیرستان گروه های دوستی معمولاً بیس و پایَش بر اساس کودک درونه.اذیت کردن،مسخره بازی،شادبودن و از همه دری گفتن و خندیدن ولی من نموتونستم اینا رو داشته باشم؛این موضوع و یه سریای دیگه مِن جمله اون قصد بزرگ[odgd fcv' ank hc gphz t;vd][که می خواستم حاصل شه و نشد و مستقیماً مرتبط با این شرایط و وضعیت و موضوع هم بود]؛باعث شدن که دیگه دوستی نداشتم من،خیلی خیلی متأسفانه.و اینکه باید خودتون نداشتنِ دوست رو تصور کنین،در اون سن؛حدودِ شونزده تا هیجده سالگی. [ :( ]



«کودک درونم رو کشتم.»

یادمه که مهسایِ سمپادیا تویه وبلاگش می گفت که به خاطر یه درس که ترم هشت داشته و تا اون موقع پاس نکرده بود و یه بارم فک کنم حذفش کرده بود؛دِلِش نمی خواست که چشم به چشم همکلاسیاش تویه اون درس و سِکشن بشه.چون حس می کرد که اونا[همکلاسیاش]،مهسا رو خِنگ،فرض می کنن.[اگه اینجا رو خوندین من خیلی خیلی عذر می خوام بابت این عبارت،فک کنم لفظ خودتون بود و توضیح بیشتر تویه پانوشت«۱».بازم معذرت می خوام.].موضوع اینه که من تویه این چن سال همچینین حسی،حس غالبِ زندگی و ذهنم بوده.تیمِ اصلی و ثابت.من به هیچ وجه نمی تونستم و الان هم نمی تونم تحمل کنم که یه کسی بخواد همچین فکری حتی به مخیله ـش نزدیک شه در مورد من.و این قضیه در مورد همه ی مردم،از خانواده گرفته تا غریبه ترین فرد نسبت به من صادق بود و نتیجش فاصله گرفتن بیشتر بود از جامعه ی انسانی و انفعال بیشتر بود.و خب سخت بود و شرایط رو سخت تر هم می کرد برای من.
یه دلیل دیگه ای که منو به قول سیاست مدارا منزوی و منزوی تر می کرد،هم در واقع اعتقاد خیلی شدید من به محدود بودن چیزا بود.من معتقد به "تک چیزی" هستم مثه هانس شنیرِ جناب هانریش بل تویه عقاید یک دلقک که اون معتقد به تک همسری بود.منم دوستی رو محدود می دونم،دوست دارم که با همه دوست نباشم و مثلاً دو الی سه نفر،یه گروه دوستی تشکیل بدیم و صرفاً برای هم باشمیم،نه کس و چیز دیگه ای تویه دوستیمون وارد شه.تویه دوران قبل از این هم همینطور بود.من تویه دبستان و راهنمایی هم کلا سه تا دوست صمیمی داشتم و خیلی با بقیه رابطه ای برقرار نمی کردم.هنوز هم شدیداً به این قضیه اعتقاد و ایمان دارم.ولی بقیه مثه من فکر نمی کردن. [ :-< ].
و خب مثلاً وضعیت دیگه ای که ایجاد شده بود این بود که من حتی نسبت به چیزایی که ذاتیه و مجرد از همه ی چیزای دیگه ـس بی تفاوت شده بودم [در مورد عناصر دنیایی صحبت می کنم] مثه دوست داشتن درست و حقیقیِ نزدیکام؛و به بیان بهتر حق زندگی کردن به خودم نمی دادم[تقریباً هیچ حقی] و می گفتم که من واقعاً با این شرایط نباید جایی از فضایِ این دنیا رو اشغال کنم و الان هم تقریباً همین حس رو دارم.متأسفانه.

و دیگه بگم که حتی دچار سندرم عصبی روده بزرگ شدم به خاطر این وضعیتم. [ :(( ]

و امّا تموم شدن این وضعیت منوط به نبودنش هست.تا اون موقع پس،تصحیح خواهد شد این.[ویرایشِ یکی مانده به جاودانه:دوازده اسفند نودوپنج]

نکته بسیار بسیار مهم:اگه تویه متن گفتم که،زندگیِ این شش سال به صورت مطلق بد بود قطعاً نا به جا گفتم.در واقع این بد بودن نسبی و حَدّی بوده.خوبی هست همیشه،قطعاً.

[ :) ].شُکرِ خدایِ جانم بابتِ همه ی نعمتاش.


پی نوشت مهم:من تقریباً چیزی از این شش سال نگفتم.در واقع دلیلایی که،تأثیر عمده داشتن تویه به وجود اومدن این شرایط، رو تویه همون "از دللا" پیگیری خواهم کرد.شرح می دم که بعد از اون یک و نیم ماه چی شد که این شرایط برای من به وجود اومد.
پی نوشت دو:ببخشید بابت بد نوشتنم.تایم زیادی صرفش کردم ولی خوب نشد.و ببخشید بابت غر زدنام تویه این دو سال و اندی تویه اینجا و جاهای دیگه و اینکه قطعاً تموم نخواهند شد این غُر غُرا وَ،وَ،یادمه یه جا وعده دادم که از خوبی های زندگی هم بنویسم،امیدوارم و سعی می کنم بشه تویه دوران "پَسا این شرایط".همین و همین دیگه. [ :) ].


×بشنوید،مرغ سحر از همایون شجریان و شعر ملک الشعرا.
×و نوش جان کنید،در میکده ی عشق،از محمد معتمدی و شعرایی از حافظ و مولانا.
×عکس ها از سیاوش رئیسیِ محترم. [ :) ].
×دوست داشتم عکس از خودم بذارم ولی کارِ هر کس[بُز،اصلِ مَثَل بزه]نیست خرمن کوفتن،گاوِ نر می خواهد و مرد کهن.یا بهتر "به کار های گران مرد کاردیده فرست/که شیر شرزه درآرد به زیر خم کمند."[سعدی-علیه الرحمه-] [ :) ]



---------------------------------
۱-بلانسبت اگه می خونینش،[فک کنم لفظ خودتون بود این عبارت]اینجا که کسی شما رو نمیشناسه ولی من بگم که چیزی که من از مهسا می دونم اینه که ایشون حقیقتاً یه دانشجو و دانش آموز خوب بودن و هستن،مثلا فک کنم رتبه ی ارشدشون ده شد.ولی خب خیلی متواضعن،من عذز می خوام به خاطر این عبارت.و باز بگم که چون احتمالاً لفظ خودشون بود من آوردمش.
  • نجّار

بدهای خیلی خیلی خوب-[از دُلَلا]

نجّار | دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۰۳ ق.ظ
سوم دبستان بودم و اون روز شیفت عصر.یادم نمیاد که قبلاً تویه خونه حرفی از مسافرت زده شده بود یا نه و احساس می کنم با تَلَقیِّ یه روز عادی رفته بودم مدرسه.همه چی عادی بود.زنگ اول و دوم تموم شد و سر زنگ سوم بود که بابام اومد دم در و چون با همه‌ی معلما آشنا بود خودشون در زدن و یه خرده با معلم حرف زدن و بعد تقریباً بیشتر از نیم تنه وارد درگاه شدن و برای من که آخر کلاس نشسته بودم دست بلند کردن و من فهمیدم که اومدن دنبالم.جناب معلم گفتن "محمد رضا وسایلتو جمع کن.«۱» "وسایلمو جمع کردم و از کلاس رفتم بیرون و با بابا سلام و احوال‌پرسی کردیم و من چیزی نپرسیدم . رفتیم بیرون از مدرسه.خونواده تویه ماشین نشسته بودن و منتظر من.ظاهراً که همه چی عادی بود و قضیه این بود که ما داشتیم می رفتیم مسافرت.همه چی عادی بود.خونواده طبعاً حس خوبی داشتن از مسافرت و شاد به نظر می رسیدن ولی من اصلاً حس خوبی نداشتم.نه به خاطر اصل مسافرت،به خاطر رفتن به مسافرت تویه تایم تایم مدرسه بود که حس خوبی نداشتم.شبیه گرفتگی گلو مثلاً.«۲»وقتی که نزدیک شدیم به خروجی شهر شروع کردم به اعتراض کردن که "نمیشد بعد از مدرسه میومدین دنبالم"و اونا توضیح می دادن که "نه"،به این دلایل نمیشد.ولی من دست بردار نبودم و داشتم مدام می گفتم که "شما باید بعد از مدرسه میومدین دنبالم."ساکت شدم و بعد از چن دقیقه زدم زیر گریه.نزدیک به پونزده کیلومتر داشتم گریه می کردم که "چرا منو از کلاس کشیدین بیرون که برین مسافرت؟!".

خُب حسودیم میشد.حسودیم میشد که دوستام ممکنه سر کلاس یه چیزی یادبگیرن و من یادنگیرم و نفهمم،و اون تویه امتحان بیاد.اون تویه کنکور بیاد.«تأکید کنم سوم دبستان»./

×بشنوید 1440 رو از جناب Olafur Arnalds.
×عکس از سیاوش رئیسی عزیز و محترم.



---------------------------------------------
۱-در مورد حِسیّات این صحنه بعداً خواهم گفت.
۲-الانم باز گرفت. [ :) ]


  • نجّار

اِ.اِ.اِ.

نجّار | چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ب.ظ
[چیزی از این پست متوجه نمی شید.ممنون که نمی خونیدش.لطف می کنین.]

     اپیزود یک
میشه این حجم تنفر رو تویه یه چاله بندازی.نه تویه یه چاه بنداز.روشو بپوشون.
سلام.پیام دریاقت شد.

     اپیزود دو
میشه بگی که یه مدته حجم تفرشو تعدیل کرده.می خواسته از بقیه بشنوه که خوب شده.
سلام.پیام مفهوم نیست.

     اپیزود سه
اِ،اِ، این همون نبود که می گفت من از همه بیشتر می دونم؟
سلام.
 
    اپیزود چهار
من که می خواستم به همه بگم امروز از بقیه جلوتر افتادم.امروز دیگه نخواستم که از همه بهتر باشم،ولی خب خودش جور شد.وقتی به علی می گفتم"?what's wrong with me"میگفت خب چی شده مگه؟. ... .از خود میدون تا اینجا تنفرمو تعقیب کردم.وقتی داشت میومد؛می دونی،عادی نبود رفتاراش.می دیدم که داره با خودش حرف می زنه.شک داشت که دستاشو تویه جیبش بکنه یا نه.یا مثلاً هر چن دقیقه یه بار جیبای عقبشو چک می کرد.یا مثلاً از بعضیا فاصله می گرفت.میفهمیدم که بعضی موقع ها می ترسه سرشو بلند کنه یا می ترسید سرشو بندازه پایین.به اون طرفیا هم نگاه می کرد.اونایی که اون طرف خیابون تویه پیاده رو راه می رفتن.یه حسی بهم می گفت که دوست داره آروم راه بره.ولی می ترسید.می بینی چقدر مسخره.می ترسید آروم راه بره.یه موقعی هایی اون قدر هوا سرد بود،ولی کلاهشو سرش نمی کرد.حس می کرد خیلی بد فُرم به نظر می رسه.خیلی کارو رو دوست داشت انجام بده،حالا از هر نوع حسی که توش بود و به خاطر اون حسا دوست داشت که اون کارو بکنه.که راضی شه.ولی نمی کرد.می ترسید از یه سری.شایدم از همه.ولی می دونم می ترسید. ... .رضا می گفت که خوش می گذره؟ "آره.بد نمی گذره. ... .خوش نمی گذره ولی. ... .نه بابا به اونا ربطی نداره. ... .یه چیز دیگ‌ـس."می دونی هیچی از لذتایی که تویه ساده راه رفتن وجود داره رو درک نمی کنی.سعی می کنه ادعا کنه آره.ما هم آره.ولی فقط داره بلوف می زنه.چه قدر متنفره از این خودش که زودباور و رنج ده هست[بدی هاشو بدون معطلی باور می کنه در صورتی که باید با هاون نابودشون کنه و تَمام].یا اون قدر مقاوم و منطقی دربرابر خوبی هاش.که نه،اینا که چیزی نیست."هیچ" هست درواقع اینا. ... .نمی تونه تویه اتمسفر ساده،ساده باشه و حض کنه.خیلی ساده حض کنه.

     اپیزود پنج
ترس.بگو ترس نابودش کرد.
. ... .


[بعداً نوشت:من واقعاً دلم رو به اینا خوش کنم؟!  ==» پاراگراف آخر =» ولی واقعاً اینا؟! ]
بعدترنوشت:[نه واقعاً اینا نه.][مطلقا نه.]

  • نجّار