امتحان تاریخ-[از دُللا]
نجّار | يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ق.ظ
اولین بریدنِ من از زندگیِ درسیم.بریدنِ خیلی واقعی و جدی،سرِ امتحان تاریخ سوم راهنمایی بود.ما تویه مدرسه برای هر نوبت اگه اشتباه نکنم یه دورهی کامل از تمام دروس،امتحان میانترم داشتیم؛بعد از اون یه دورهی کامل از همهی درسا برای آمادگیِ امتخان های نوبت اوّل و بعد هم کل امتحان های نوبت؛و اینا چیزایی غیر از کوییزای سر کلاسی و امتحان های مستقل خود معلما بود،و این یعنی اینکه ما سه یا چهار روز از هر هفته رو امتحان داشتیم.سه یا چهار روز از هر هفته!!
این امتحان تاریخ مربوطه به امتحانای آمادگیِ توبت دوم بود.ظهر ساعت یک و بیس تعطیل شدیم و اومدم خونه.هنوز تویه خونهی قبلیمون بودیم.مامانم عصر از مدرسه اومد.چیزی که من یادمه از شروع استیصالم حول و حوش غروب بود.بابا نبود.خواهر از اتاقش اومده بیرون.همون موقع که داشت برای ارشد می خوند.من با یه سری کتاب و برگه افتاده بودم روی زمین.تقریباً جلوی راهروی ورودی به هال؛و داشتم سعی می کردم که شروع کنم خوندن این درس و امتحان رو که هیچ جوره راضی نمی شدم که شروع شه.
خونهی قبلیمون چهارتا اتاق داشت.ولی دو تا از اتاقا نه لوله کشی گاز شده بودن و نه کولر داشتن.در واقع یکیش انباری بود و یکیش نیمه انباری.که اون نیمه انباری که چیز خاصی به غیر از رخت خواب و پتو ها[تویه کمد دیواری] و میز قدیمی کامپیوتر و بابا[میز کامپیوتر بود،میز بابا هم بود] و یه میز خیلی ساده[با رومیزیِ قدیمیش که گلای گندهیِ قرمز داشت؛گل و بُتّه بود درواقع]؛چیز دیگهای نداشت.خلاصه که دو تا میز قدیمیِ ساده توش بود و فقط هم موکت بود و قالی نداشت.از قضا این اتاقِ تقریباً برهوت،یه مدتی مثلاً شده بود اتاق من.اتاق اول و دوم خونه که کامل بود رو،بقیه اعضا اشغال کرده بودن و سر من بی کلاه بود و منم که تازه مثلاً بزرگ شده بودم و می خواستم یه اتاق مستقل داشته باشم تصمیم گرفتم عروسکای دوران بچگیِ خواهرا رو بردارم و بذارم لبهی پنجرهی اتاق و کتاب قصه هام رو هم بذارم روی میز کوچیکه و یه خرده هم کَفِشو تمیز کنم و با بردن توپ فوتبالام به اونجا رسماً اتاقو صاحب شم.یادمه همون موقعها هم نیما و محمد و امیر رو هم دعوت کردم بیان خونمون و مثلاً فخر بفروشم بهشون به خاطر اتاقم تازَم.
القصه؛اون موقع برام مهم نبود کجا باید درس بخونم.یعنی لازم نبود حتماً اتاق مستقل و میز و صندلی و نور و دمای مناسب و هزار چرت و پرت دیگه جزءِ یه اتاق باشه تا مثلاً بشه درس خوند اونجا؛که بعداً به این خزعبلات رو آوردم و لعنت بهش که رو آوردم[دلیل این که به این خزعبلات رو آوردم رو حتماً جدا میگم|احمد رضا و اون شب فوتبال تلویزیون| ].و گفتم که نشسته بودم تویه هال و نزدیک به راهروی در ورودی و یه سری برگه از امتحانای قبلی و خود کتاب ریخته بودم و دور و برم.مامان طبق عادت همیشگیش بعد از این که از مدرسه میومد می رفت تویه آشپزخونه و یه چیزی می خورد و بعد با خواهر اومدن و نشستن کنار منِ مستأصل.دقیق یادم نمیاد که چه پیش زمینهای بود[چون اصولا یه مود احمقانه باید بیاد سراغ من که یه اتفاقو رقم بزنه،مثلاً یه فکر بی پایه و احمقانه و منزجزانه،علاوه بر خستگیِ مفرط و اون طرز بد و کُند و "حساس و وسواسگونهیِ" درس خوندنم] ولی خیلی رسمی شروع کردم گریه و زاری و فغان که دیگه "بستمه" و شروع به فُش کش کردن درس و معلم و مدیر و مدرسه.یه پنج دقیقه متوالی داشتم حق می زدم [احتمالاً این اصطلاح،دارابیه :)) ] و اصلاً راضی نمی شدم که بس کنم.هر چی مامان و خواهر می گفتن که ["بسّــه خُب.مهم نیست این امتحان.نمیخواد دقیق بخونیش،تند تند بخون تموم شه بره"] کفایت نمی کرد و می گفتم ["نمی خوام.نمی خونم"].تهش راضی شدم که تند تند بخونم،نخوندن که نمیشد تقریباً.و شروع کردم.دو سومش رو تقریباً تند خوندم و آخراش باز همون طوری،مثه قبل.ولی دیگه تمومش کردم.فرداش امتحان رو دادم و یه چیزی تویه ذهنمه که بیشتر از بیست گرفتم امتحان رو از بیست!!به هر حال کامل شدم ولی ذهن تاریخیم میگه که استارت از اینجا بود.نمیدونم.
×امیدوارم غلط املایی و نگارشی تویه متن نباشه چون الان فرصت نگاه دوباره به متن ندارم.اگه بوده ببخشید.
×بشنوید Till the Morning رو از گروه مُعظم،معزز و دوست داشتنی پالت.
×و همچنین Vagabondـشان را.اون بالایی درگیریِ امروز بود ولی این برای تبلیغ بَند و صد البته که تبلیغ نمی خواد.
×عکس از Mr.Nobody فروم. امیر حسین پریسای.الان در دسترس نیست اجازه بگیرم.فردا تأییدیش رو می گیرم.ولی الان میزارمش.
× اجازه گرفته شد.ممنون ازش.

- ۹۴/۰۷/۰۵