اِفاضاتی از زندگانی مَن

[.به شما ارزانی]

اِفاضاتی از زندگانی مَن

[.به شما ارزانی]

دوازده آبان نودوپنج

نجّار | چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۰۵ ب.ظ

دیشب ساعت چهار خوابیدم و داشتم هوم ورک می نوشتم.ساعت ده کلاس داشتم و از نزدیکای ساعت دو می خواستم بخوابم و بقیه ش رو بذارم برای فردا صبح قبل از کلاس.ولی همینطوری کش دار شد و دیگه نخوابیدم که از اون طرف تا قبل از کلاس بخوابم.ساعت نه و بیست و پنج ست کرده بود آلارم رو.زنگ خورد.بیدار شدم ولی از تخت پایین نیومدم.سی، دوباره زنگ خورد و چن لحظه قبل ترش لبه ی تخت نشسته بودم.آماده شدم و رفتم که هوم ورکا رو پرینت کنم.کلاس خلوت بود نسبتاً.فک کنم چهل یا پنجاه تایی هستیم سر این درس.بقیه اومدن.نشستیم.کلاس گذشت.حول و حوش ساعت یازده و سی پنج تمومش کرد.همیشه تا پنجاه نگه می داشت و چون من ساعت دوازده،بدو بدوی [تربیت بدنی] یک دارم، حرصم می گرفت.این دفعه می تونستم برم غذامو از سلف بگیرم و حتی یه کمیشو هم بخورم.خورشت "به آلو" بود که من به هاشو صرفا خوردم و یه کم برنج.و نصف بطری دوغ.برنج رو که جدا گرفته بودم گذاشتم تویه کوله و دستمال کاغذی رو هم که nتاش تویه جیبم بود رو دیگه تویه جیب نذاشتم،گذاشتمش همینطور بی هوا روی ظرف غذا تویه کیف.به هر حال به درد بخوره.[:)].از خیابون رد شدم و رفتم سمت زمین چمن که اون هم کلاسی موادی رو دیدم و وایساد.هم کلاسی خودم هم بود.ولی شاید ندید.دوست موادی وایساد و یه چیزی گفت تو این مایه ها که "نمیشه دوید"دقیقا نفهمیدم منظورش چیه ولی تاییدش کردم.تایید در سطح همدردی.ینی اینکه صورتمو یه طوری جمع کردم که "آره،چه قد منم حوصله بدو بدو ندارم"؛ولی داشتم حوصله‌ی بدو بدو و صرفاً خواستم باهاش همدردی کنم.تویه راه تأکید کردم که امروز ما رو اذیت خواهد کرد.[ولی معادل این عبارت گفتم.جمع پسرونه بود].از اون پله های با سطح مقطع خیلی کم پایین رفتیم.همیشه دلهره آور بودن برام تا حالا.رفتیم رختکن و آماده شدیم.بیرون، تویه سایه، روی اون صندلی پلاستیکیا نشستم.بقیه بلند شدن رفتن با اون استاد با ادبِ پیرِ قد کوتاهِ نسبتاً شکم دارِ مهربون [که یکی می گفت استاد بخششون گفته همین مربی من بوده برای تربیت یک]صحبت کردن ولی من جُم نمی خوردم.می خواستم آخرین استراحتمو کامل انجام بدم و انرژیمو تا می تونم نگه دارم برای شیش دور دویدن دور زمین چمن.یه کم زمزمه وار گفتن که استاد نیومده بزنیم به چاک.که اومد آقای گودرزی.مهربون هست.خودشو نمی گیره.سلام می کنه زودتر به همه.اخلاقشه.طبق وعده ای که داده بود لباس آورده بود و این خبر خوبی نبود.چون تأکید کرده بود لباس میارم و باهاتون می دو ام.ینی اینکه همون اذیتتون می کنم.اولش خودش نیومد و اون فردِ "خود را تی ای جازن" تمرین داد ما رو.گرم کردیم در واقع.گفت که باید هفت دور بدویین و باز این سیگنال خوبی نبود برای ادامه.سه دور زدیم.بلافاصله بعدش گفت چهار دور دیگه بزنین.حتی یه متر هم ندویید.وایساد تویه سایه.بعد گفت ازتون می خوام چن تا بارفیکس برین و بعدش کلاس تمومه و خیلی راحت کلاسو تموم کرد.تشکر بابت رفتارش.لباس پوشیدم و شب قبلش گفتم بعد از کلاس می رم برای میم نوبت می گیرم ولی حوصله نداشتم و گفتم شنبه میرم و وقت هست.حق دارم.وقت هست.برگشتم اتاق و مرتب کردم وسایلو.چیزا رو از کوله به کیف کوچیک تر [که نمیدونم بهش چی میگن] جابه جا کردم که بعداً وقتی چیزی خواستم دم دستم باشه و اعصابم خرد نشه که می خوام یه اتود بردارم.یه ساعت و خرده ای گشتم تویه نت.چن تا وبلاگ خوندم.خبرای اصلاحات نیوزو خوندم از تلگرام.با حب حرف زدم.اینستا رو بعد از دو هفته از سایتش چک کردم.به یه دوست تولدشو که دو روز قبل بود تبریک گفتم.دنبال تصنیف من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندارمِ جناب ناظری رو به هر بدبختی بود دی ال کردم.پهنای باند نت خوابگاه از هفت و نیم تا چهار کم میشه.برای افزایش پهنای نت دانشکده ها.عجیب و غریب و با نسبت بالایی مسخره.چند بار من ای صبا رو گوش دادم.رفتم رویه تخت دراز کشیدم.به خودم می گفتم که باید درس بخونم امروز و از همین الان هم.ولی خوابم برد.سه بود و تا چهار نیم که به گوشی نگاه کردم حس کردم که فقط یه ربع خواب بودم و بیشترش رو تویه رخت خواب جابه جا میشدم.خسته بودم و به طرز عجیبی خوابم نمیبرد.تویه اون حالت خسته از تربیت یک،خیلی راحت می تونستم بخوابم و کلا خداروشکر مشکل خواب رفتن ندارم.ولی نمیشد.یه ذره هم فکر نمازی که نخونده بودم اذیت می کرد.بالاخره بلند شدم از جام.معین مسیج داد که من یه چن روز نمیام به شهریار بگو اگه خواست بیاد پایین رویه تخت من بخوابه.گفتم بعداً جوابشو میدم که شهریار هم نیست.موزرو برداشتم.سعی کردم شکل ریش و سیبیل رو تغییر بدم ولی باز خراب شد.می خوام برم از ته بزنمش حالا.یه دوش کمتر از ده دقیقه‌ای گرفتم.شهریار اومد.می خواستم برم جوج بزنم سلف و برم یه خرده راه برم.هر جا شد.شهریار گفت با کی.گفتم با هیچکی.گفت خب وایسا هشت بریم بعد یه ساعت و نیم می ریم می چرخیم.مامان زنگ زد.باهاش حرف زدم.یه خرده هم صبر کردم که با شهریار برم.ولی بلند شدم رفتم و گفتم که شاید اصلاً بیرون هم نرم ولی حوصله ی وایسادن تا هفت و نیم،هشت رو ندارم.حوصلم هم نمیشد با کسی بیرون برم و مجبور باشم تویه مسیر باهاش حرف بزنم.فک کنم که چی باید بگم که حوصله ی طرف از بیرون اومدن با من سر نره و الخ.القصه که رفتم.کامران،هم اتاقیِ قبلیِ رضا رو دیدم.سخت می خونه.ینی سخت افزار می خونه.گفتم برای ارشد می خونی؟گفت انگیزه ندارم ولی رنک یکم.دنبال کار کردنم.یا شاید اپلای.باحال ه.می گفت تو زیاد می خونی ولی.رضا گفته احتمالا که من درس می خونم.[:))].سلف رفتیم.جوج زدیم.من خدافظی کردم و رفتم.موزو گذاشتم تویه جیب شلوارم.از ارم رفتم پایین و اومدم بالا."انسان" دیدم.همه طور انسانی.می خواستم بیشتر برم.ولی فردا قراره برم یه چیزی بخورم شام.برگشتم که بقیه ی بیرون بودنو بذارم برای فرداشب.گفتم برم درس بخونم.کاش بخونم.ولی می دونم که نمی خونم."خداحافظ لنین" آقای Tiersen گوش میدم.و شما هم بشنوید تصنیف من ای صبا رو از شهرام ناظری.از آلبوم شعر و عرفان.اسم قطعه "ارکستر و آواز" هست.شعر هم از سعدیِ جان.

× [ :) ]
×مطلب صدویک.
×صرفاً [داشتم عوضش می کردم بنویسم سیمپلی(simply)یاد اون خانما افتادم تویه راه رفت و برگشت ارم.خیلی سخت می گفت داره evaluate می کنه که اصلا بره آمریکا یا نه.خب می گفت بررسی می کنه خیلی آسون تر بود.ارزیابی هم به اون سختیش حتی به نظرم به جا تر بود.]دلم خواست یک روزم رو ثبت کنم.
×و اما در مورد عکس.من این سه تا شکل رو به دفعات زیاد،تویه دوران مدرسه،روی همه چیز می کشیدم.اوقات خیالبافی سر درس.

×من تویه این وبلاگ فرقی قائل نمیشم بین ه و  ِ .ینی اینکه هر کدومو دوست باشم ته کلمه می ذارم. [:دی]



  • نجّار

وضوح تصویر:«نامشخص»

نجّار | سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۱ ق.ظ

یک ماشین به غایت احمق و کودن، دائم این پستی رو که حتی اسمشو هم عوض کردم، چک می کنه؛ اینا چی می خوان از انسان، کاش آدم بود،سوالی چیزی داشت می پرسید، بی جواب نمی موند تلاشاش. یه نفرو هم خوشال می کرد. [ :)) ]

×کودنِ آلت دست شده.پـُــف.






  • نجّار

قطعیات-دو

نجّار | پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۴۴ ق.ظ
دیدن «تنهایی» آدما-تنهایی به هر شکل و صورتی-حتما یکی از دردناکترین صحنه های کائنات ه. 
  • نجّار

:-<

نجّار | جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۰ ق.ظ
کاش این ذهن لعنتیم اجازه می داد که اسم بلاگو عوض کنم.کاش حوصله ش بود.

پی‌نوشت:احتمالا جایی رو می خوام که نسبت به یه عده اعلام تنفر کنم، کمی هم بتونم فحش بدهم که کسی نبیند و نشنود.
×مسخره هم بتونم بکم یه عده رو.
  • نجّار

«درست‌ترین»

نجّار | يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۳۹ ق.ظ


«غلط» بود؛درستش می کنم. [ :) ]


×عکس از محمد رضا میم.



  • نجّار