مایِ ...؟
نجّار | پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۲۵ ق.ظ
همیشه اینطوریه که تا وقتی درگیر آدما نشدی،خیلی خیلی بیشتر می تونی دوستشون داشته باشی،از دور یه سری خیالات درموردشون بکنی و دلت خوش باشه که اون آدم "چقد خوبه"و دلتو خوش کنی که یه وقتی ممکنه با یه همچین آدمی دم خور شی و باهات باشه،ولی گاهی،وقتی اون بهت نزدیک میشه،و مراوده ایجاد میشه،حس می کنی تمام اون خوبی هایی که تویه ذهنت بود دارن از بین می رن و برای حفظ اندک باقیمانده ی اون حس خوبا؛ سعی می کنی باز فاصله بگیری،ولی خُب،کار از کار گذشته؛دیگه نمی تونی تصور کنی که اون آدم همون کسیه که یه زمانی در موردش می گفتی "چقد خوبه"؛دیگه نمی تونی چیزی به اون تصورات خوب باقی مونده اضافه کنی،و شاید بهتره بگم خیلی خیلی سخت میشه پذیرفتن خوب بودنای دیگش.
چرا واقعاً بیشتر چیزا از دور خوب به نظر میان،موقعیت شغلی،جایگاه اجتماعی،حجم زیاد ثروت،حجم قابل توجه دانایی.چرا ما آدما اینقد بدبختیم؟!حجم درماندگی ما در مقابل اکثر رفتارا،اکثر اشیاء،اکثر موقعیت ها،غیرقابل متر کردنه.ما آدمای خوشبختِ بدبخت کجایِ واژه ی "بودن"هستیم.
چقد تناقض!چقدر خوب و بد!چقد خوشبختِ بدبخت.چه قدر بدبختی مطلق،چه قدر خوشبختی مطلق،چه قدر تناقض.
- ۹۴/۱۲/۱۳